داستان شکست و خوشبختی بعد شکست
از اون روزها میگم یا می نویسم حالم دگرگون میشه
ما توی یه مهمونی خانوادگی بر حسب تصادف اشنا شدیم
اون روزها من فقط 15سالم بود یه دختر سرزنده و بازیگوش
که به همه جا سرک می کشید از بالا رفتن از نردبان تا اشپزی و ....
نگو در حین بازی گوشیهای من چشم پسره فامیلمون
که اون موقع 25 سال داشت منو میگیره و همش دنبال حرف زدن با من بود
منم که از دنیا بی خبر در پی بازیگوشی بچگانه
یه روز مشغول انجام تکالیف مدرسه ام بودم.
تلفن خونه زنگ زد برداشتم دیدم میگه منو میشناسی
من که دختر حاضر جوابی بودم گفتم از کجا باید بشناسمتون
گفت یادته استکان های خالی چای رو ریختی تو ظرفشویی
و با غرغر کردن داشتی می شستی.
من بهت گفتم دختر داری چکار می کنی.
گفتی مگه کوری دارم استکانها رو میشورم ....
از خجالت داشتم آب میشدم. گفتم خوب چکارم داری
گفت می خوام باهات حرف بزنم.
گفتم در مورد چی؟ گفت در مورد تو و خودم .
من سر جایی خودم میخکوب شدم و گوشی رو قطع کردم.
من همیشه با مامانم درد و دل می کردم.
ماجرا رو بهش گفتم اونم گفت کار خوبی نکردی
لااقل به حرفاش گوش می کردی
بعد یه هفته بهم زنگ زد و ازم خواس به حرفاش گوش کنم
و این طوری بود که ماجرای عشق ما اغاز شد
باهم می رفتم بیرون و حرف میزدیم من حرفای بزرگ
که بهم نمی اومد اونم حرفای مردانه .
گذشت تا اینکه تصمیم گرفت بیاد خواستگاریم
اما من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم
و پدرم معتقد بود که من باید بعد اون ازدواج کنم .
هر چی از خانواده او اصرار از پدر من انکار
این وسط هیچ کس به احساسات بزرگ شده من توجهی نکرد
اما اون هم دست بردار نبود
تصمیم گرفتیم تا ازدواج خواهرم صبر کنیم.
5 سال گذشت دریغ از یه خواستگار مناسب برای خواهرم ....
من تو دانشگاه تو یه رشته خوب قبول شدم
شروع کردم به درس خواندن و همچنان این رابطه ادامه داشت
و فقط به ملاقاتهای کوتاه ختم شد یا با تلفن یا تو پارک ...
یک سال دیگر گذشت دیگر کمتر ازش خبری میشد
یکباره خبر گرفتم که ازدواج کرده
و قرار است بچه دار شود داشتم دیوانه میشدم.
مادرم دلداریم می داد اما فایده ای نداشت ....
به کمک استادم در دانشگاه روحیه ام بهتر شد
اخر می خواستم از دانشگاه هم انصراف بدهم اما ادامه دادم
و درسم تمام شد خواهرم ازداج کرد.
الان شده بودم یه خانم رسیده و برازنده .
خیلی خواستگار داشتم اما مایل به ازدواج نبودم .
تا اینکه عشقم امد و من با اون ازدواج کردم
یه پسر مومن و خدا ترس و با خانواده.
از من دوسال بزرگتر بود .من در نگاه اول عاشقش شدم
الان که به گذشته برمی گردم می بینم اگر مادرم و استادم نبود
اشتباهات بزرگی مرتکب می شدم و ان تجربه ای
که داشتم راه عاشق شدن را برایم هموار کرد
و الان احساس شادی و خوشبختی می کنم
الان دو تا دخت دوقلوی خوشگل دارم که برایشان شکر گزار خدا هستم
بعد از سالها متوجه شدم که اون احساس ندامت و پشیمانی می کنه
که چرا مرا رها کرده و بی خبر از من ازداج کرده
و به همسر و بچه اش خیلی سخت میگیره
کاش نوشته های منو ببینه و بفهمه همه چیز بین ما تمام شده
و من خوشحال و خوشبختم خدا این چنین همسر
و بچه های به من عطا کرده .
می خواهم که خودش رو ببخشه
و احساس گناه نکنه و من هم براش ارزوی خوشبختی و سلامتی دارم
منبع: کیانی چت