داستان ترسناک باغ جن ها
این داستانی که میگم
3سال پیش برام اتفاق افتاده
من برای انجام کاری
مجبور بودم 2ماه تو باغ پدریمون
تو شهریار باشم و فقط هر 2هفته
یک روز میتونستم برم بیرون ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلباین داستانی که میگم
3سال پیش برام اتفاق افتاده
من برای انجام کاری
مجبور بودم 2ماه تو باغ پدریمون
تو شهریار باشم و فقط هر 2هفته
یک روز میتونستم برم بیرون ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبدر یک سرقت از بانکی در کشور آمریکا دزد فریاد زد :
“ تمام افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ،
پول مال دولت است و زندگی ما شما ”
تمام حاضرین در بانک بر روی زمین خوابیدند
و سپس دزدان بعد از سرقت
به منزل بازگشتند...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلباز کودکی علاقه شدیدی
به دیدن مناطق جن زده داشتم
از وقتی که فارق التحصیل شدم
به همراه دو دوست صمیمی ام ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبروزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچک
تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند.
هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود
جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه
و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند
و مسابقه شروع شد...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع :داستانکده
ادامه مطلبچند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود
جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد
و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شدا ما بی پول بود
به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را
به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند؟
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد
که به یکباره پرتقالی را جلوی چشمش دید...
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلبالو سلام بهارخانوم؟
بله بفرمائید.
میخواستمم بگم......
خوب حرفتونو بزنید
خیلی چیزها میخواستم بگم ولی الان همش یادم رفت
پس هر وقت یادت اومد زنگ بزنید
میشه براتون نامه بنویسم.آره چرا نمیشه...
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلبدر حدود يك قرن و يا بيشتر
پيش از اين در يكي از روستاهاي دورافتاده
اين كشور بزرگ ، مردي ساده دل زندگي مي كرد
كه ادعا داشت با جنها رابطه دارد
و محل زندگي آنها را مي شناسد...
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلبیک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…
از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس،
کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت
و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد
و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد
که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند،
اهل حروم کردن تبلیغات نبود…
احساس کردم فکر می کنه هر کسی
لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره،
لابد فقط به آدمهای با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده!
از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ
و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟!
آیا منو تائید می کنه؟!!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم
تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه
و کفشم برق بزنه!
شکم مبارک رو دادم تو
و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟
یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!
همین طور که سعی می کردم
با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد
و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و با حالتی که
نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم:
می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم…
چند قدم اونورتر پیچیدم تو یه قنادی
و اونقدر هول بودم که داشتم
با سر می رفتم توی کیکی که دست یه پیرمرد بود!!
وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید،
پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!!
بــه نـام خــدا
...........................................
سلام دوستان عزیزی که به داستانکده سر میزنند
ساعات و عبادادتون مورد قبول حق قرار گرفته باشه
مدیر داستانکده هستم و از تمامی دوستان میخام که
داستانی در مورد ماه مبارک رمضان دارند برامون بفرستن
تا در اولین فرصت داستانتون درج شود
داستانهاتون رو میتونید هم در قسمت نظرات بفرستید
و هم میتونید به جیمیل kianichat@gmail.com ارسال کنید
...............................................................
با تشکر فراوان مدیریت داستانکده