شعر پند آموز ، ای دوست

شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲، 1:53

اگر خواهی نگردی خوار ایدوست
کسی را خار و خس مشمار ایدوست

حریم و حرمت یاران نگهدار
که گردد حرمتت بسیار ایدوست

زجذر و مدّ این آشفته بازار
به همت توشه ای بردار ایدوست

زمکر نارفیقان بر حذر باش
نگردد تا که روزت تار ایدوست

مکن دل خوش براین دار سپنجی
که باشد سست و بی مقدار ایدوست

تددبُر استقامت در شداعد
نماید راه را هموار ایدوست

تو خود بردار بار خویشتن را
بدوش دیگری مگذار ایدوست

تداوم بر غرور و خودپسندی
نماید روح را بیمار ایدوست

اگر چه گل بود با خار امّا
تو بلبل باش با گل یار ایدوست

پناه و سایه بهر بینوا باش
نباشی کمتر از دیوار ایدوست

شدی بیدار اگر از خواب غفلت
«مــقدم» را نمـا بیدار ایدوست

نویسنده: !!☆farzad☆!!

فریاد کلمات

یکشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۷، 4:3

بازهم سکوت می کنم،

آنقدر سکوت می کنم تا در صدای سکوتم غرق شوم.

 

این سکوت بدون معنی من پر معنا ترین سکوت در جهنم بیصداست

سکوتم صدای چکیدن قطره های اشک بچه ای دارد

که در دفتر پاره نقاشی اش خورشید را تیره و آسمان را قرمز می کشید

 

سکوتم شبیه شرمندگی یک پدر مقابل بچه هایش بی شکل است

چراکه در جعبه مداد رنگی ذهنم مدادی تیره تر از سیاه وجود ندارد

سکوتم بی صداست اما صدایش آسمان را به گریه وا می دارد.‌

 

دادنمی زنم و فراید نمی کشم،

کلماتم در سکوت خود جملاتی می سازند

که کتاب ها را با فریادشان معنا می دهند

گرسنگی های شبانه و سیر کردن آنها با خواب

و گورستان های دسته جمعی آرزو ها را می بینم

اما باز هم سکوت می کنم.

 

سکوتم را نمی شکنم چراکه همه فریاد های قلبم را می بینند

و می توانند درد این سکوت را در چهرهام ببینند

و بشنوند اما حیف که تعداد کمی از آنها درک می کنند ...

 

داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

جو دانشگاه رو مریم و دوست داشتنش تاثیر گذاشته بود

هر موقع از دانشگاه بر میگشت و جواد میرفت پیشش

یا میگفت خسته ام یا درس دارم یا به بهونه های مختلف

جوادو بی محل میکرد تا یک سال ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

پاییز خزار ...

چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۶، 2:45

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان


ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان


هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب

نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران


حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان


مولانا

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان

چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶، 5:35

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان مرد در نقاشی

شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۶، 3:22

یک زن هنرمند آماتور که اهل انگلستان است

2 ماه قبل از آشنا شدن با مرد رویاهایش

در یک سایت همسریابی تصویری از او را به تصویر کشید

که پس از دیدن آن مرد از شبیه بودن

او به نقاشی اش بسیار شوکه شد ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کیانی چت|میزبان طرح|رولی چت

شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۶، 7:14
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان دوست دارید بعد از مرگتان چه بگویند؟

پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۶، 2:14

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند

و متاسفانه یک تصادف مرگبار

باعث شد که هر سه در جا کشته شوند

یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود

و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد

که آنها را به بهشت راه دهد...

یک سوال!!!

الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین

اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد

در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است

و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری

در غم از دست دادن شما هستند

دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه میرن

در مورد شما چی بگن؟...


اولی گفت :

دوست دارم پشت سرم بگن

که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم

و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.

 

دومی گفت :

دوست دارم پشت سرم بگن که

من جز بهترین معلم های زمان خود بودم

و توانسته ام اثر بسیار بزرگی

روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.

 

سومی گفت :

دوست دارم بگن :

نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان خر دزدی و پادشاه

چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶، 1:15

شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید

دستور داد او را به گوشه ای ببرند

و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند

مردک حقه باز را بردند و آرام کردند ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

باران چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک باغ جن ها

سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۶، 1:44

این داستانی که میگم

3سال پیش برام اتفاق افتاده

من برای انجام کاری

مجبور بودم 2ماه تو باغ پدریمون

تو شهریار باشم و فقط هر 2هفته

یک روز میتونستم برم بیرون ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان خواندنی دزد و رئیس بانک

سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۶، 4:3

در یک سرقت از بانکی در کشور آمریکا دزد فریاد زد :

“ تمام افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ،

پول مال دولت است و زندگی ما شما ”

تمام حاضرین در بانک بر روی زمین خوابیدند

و سپس دزدان بعد از سرقت

به منزل بازگشتند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

ماه رمضان

یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۶، 4:5

داستانکده|داستان همه جوری  بــه نـام خــدا داستانکده|داستان همه جوری

...........................................

سلام دوستان عزیزی که به داستانکده سر میزنند

ساعات و عبادادتون مورد قبول حق قرار گرفته باشه

 

مدیر داستانکده هستم و از تمامی دوستان میخام که

داستانی در مورد ماه مبارک رمضان دارند برامون بفرستن

تا در اولین فرصت داستانتون درج شود

داستانهاتون رو میتونید هم در قسمت نظرات بفرستید

و هم میتونید به جیمیل kianichat@gmail.com ارسال کنید

...............................................................

با تشکر فراوان مدیریت داستانکده

داستانکده , کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

عاشقانه عشق کودکی

دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶، 5:25

همش چهار سالم بود

یه دختر چشم عسلی با موهای بلند و مشکی

صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود

چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم

صمیمی ترین دوستم پرستو بود

که توی کوچه بازی میکردیم ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : اول چت . داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

دوستانی که این داستانو میخونن

بنده فرزاد کیانی مدیر داستانکده هستم

و به جای اقای خالدی ادامه داستانو مینویسم

امیدوارم خوشتون بیاد

 

برای خاندن قسمت اول اینجا کلیک کنید

 

مدرسه نفرین شده قسمت دوم

چند سال پسر از مرگ مهران در بیمارستان روانی

کم کم داستان مدرسه نفرین شده از یاد رفت

عده ای از مسئولین تصمیم گرفتند که مدرسه رو از نو بسازند

مدرسه سوخته رو تخریب کردندو و شرو به ساختو ساز کردند

چند ماهی طول کشید تا دوباره یک مدرسه تازه تاسیس

ساخته بشه ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

صادق هدایت - خدا

یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۶، 0:59

توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم

طبق عادت همیشگی

مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم

خواندم سه عمودی

یکی گفت : بلند بگو

گفتم : یک کلمه سه حرفیه

ازهمه چیز برتر است

حاجی گفت: پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت: یار

کودک دبستانی گفت: علم

حاجی پشت سرهم گفت :

پول، اگه نمیشه طلا، سکه

گفتم: حاجی اینها نمیشه

گفت: پس بنویس مال

گفتم: بازم نمیشه

گفت: جاه

خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه

مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است.

سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار

ديگری خندید و گفت: وام

یکی از آن وسط بلندگفت: وقت

خنده تلخی کردم و گفتم: نه

اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی

حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش

کشاورزبگوید: برف  

لال بگوید: حرف

ناشنوا بگوید: صدا

نابینا بگوید: نور

و من هنوز در فکرم

که چرا کسی نگفت:  "   خدا     " 

«صادق هدایت»

 

منبع : سرگرمی

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز عمو حسن ( نخونی از دست رفته)

شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۶، 4:59

صدای زنگ تلفن

 دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟

 سلام دختر خوشگلم منم بابایی!

مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش! 

نمیشه! 

چرا؟ 

چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب

طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت ,  داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

طنز زرنگی اصفهانی، نخونی از دست دادی

پنجشنبه سوم فروردین ۱۳۹۶، 5:30

اتفاق جالبی که در اتوبان اصفهان رخ داده:

یک اصفهانی توی اتوبان

با سرعت 180 کیلو متر در ساعت می رفته

که پلیس با دوربینش شکارش می کند

و ماشینش رو متوقف می کند....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : چتروم , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان خاندنی و طنز کسی سوالی نداره؟  

چهارشنبه دوم فروردین ۱۳۹۶، 5:11

از بدو تولد موفق بودم،

وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم،

با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

دو خط موازی، عاشقانه جدید

شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵، 1:16

دو خط موازی زائیده شدند

 پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

و در همان یک نگاه قلبشان تپید 

و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان شهدا

مامور سرشماری:

سلام . مادر جان ميشه لطفا بیای دم در ؟

سلام پسرم .. بفرما ؟

از سر شماری مزاحمت میشم .

مادر تو این خونه چند نفرید ؟

اگه ميشه برو شناسنامه هاتونو بیار بنویسمشون ..

مادر لای در رو بیشتر باز کرد و با سر گردنش

سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت ...

چشماش پر شد ازاشک و گفت : پسرم قربونت برم

ميشه ما رو فردا بنویسی ؟

مادر چرا ؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!!

برو لطفا شناسنامتو بیار وقت ندارم .

آخه پسرم 31 سال پیش رفته جبهه هنوز برنگشته

شاید فردا برگرده .. بشیم دو نفر .

سر شمار سری انداخت پایین و رفت .

مغازه دارميگفت الان 29 ساله

هر وقت از خونه میره بیرون

کلید خونش رو میده به من و میگه :

آقا مرتضی اگه پسرم اومد

کلیدرو بده بهش بره تو ..

چایی هم رو سماور حاضره ..

آخه خسته س باید استراحت کنه ..

شادي روح همه اونایی

که از جان خودشون گذشتند و رفتند

تا ما باشیم و زندگی کنیم...

سلامتی شهدا یه صلوات بفرستید

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز موضوع انشاء در مورد اینترنت

پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۵، 3:27

به نام خدا

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم.

معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم.

من از اینترنت خیلی سرم می شود

و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای عاشقانه دختر فداکار

شنبه هجدهم دی ۱۳۹۵، 3:9

همسرم با صدای بلندی گفت :

تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

نمیدانم چیستی

جمعه هفدهم دی ۱۳۹۵، 0:31

نمی‌دانم چیستی 

آن‌قدر می‌دانم که

هرگاه واژگان به تو رسیدند مبهم شدند

و هرگز نتوانستند تو را به من برسانند.

چگونه می‌توانم ترجمانی از تو داشته باشم ؟

هنگامی که در وهم و خیال هم نمی‌‌گنجی.

به هر کجا که می‌رسم، رد پایی از تو باقیست...

شاید روی زمین نباشد

اما در دلم هست...

............................

 

به جمع دوستان صمیمی

کیانی چت بپیوندید

..........................

چت

چتروم

چت روم

معین چت

چت روم فارسی

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان مرد به این مهربونی دیده بودید

چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۵، 0:33

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند ...

موبایل یکی از آنها زنگ می زند

مردی گوشی را بر میدارد

و روی اسپیکر می گذارد

و شروع به صحبت می کند.

همه ساکت میشوند

و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند !

مرد: بله بفرمایید ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

خداوند

سه شنبه هفتم دی ۱۳۹۵، 1:19

وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت

از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که

فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...

.......................................................

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان پادشاه و خدا

دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵، 1:22

شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود

و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد.

افسر خطاب به مغازه دار می گفت:

"ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه واقعی

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:26

من دختری در خانواده ای نسبتا پولدار بودم

برای همین تا حالا چندتا تا دوست پسر داشتم

ولی همه برای خودم نبودن. برای همین به پسرا اعتمادی ندارم

و هر دوس دختری هم داشتم

بد بودن چون میرفتن و با پسرایی که با من صحبت میکردن دوست میشدن.

من هنوز خیلی کوچیکم ولی اونقدر ها هم عاقل هستم. اول از خوانوادم میگم.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زن بیوه ( پیشنهاد میکنم حتما بخونید)

دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۵، 1:28

جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند.

با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند

و به سوی پیست اسکی راه می افتند .

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای همراز یکدیگر باشیم

شنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۵، 1:55

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند

یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود

این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند

آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند

که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند

با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!
راحله توی خونه نشسته بود

و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد .

راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش

در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ،

باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی

میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده