داستان مرد در نقاشی

شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۶، 3:22

یک زن هنرمند آماتور که اهل انگلستان است

2 ماه قبل از آشنا شدن با مرد رویاهایش

در یک سایت همسریابی تصویری از او را به تصویر کشید

که پس از دیدن آن مرد از شبیه بودن

او به نقاشی اش بسیار شوکه شد ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عجب پرستاریه

چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۶، 3:38

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟ 

پسر: آره عزیز دلم . . . 

دختر: منتظرم میمونی ؟ 

پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند

تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت

منتظرت میمونم عشقم. . . .  

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان کهن بهلول و زبیده خاتون همسر هارون

شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۶، 5:12

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.

اگر بیکار بود همانجا می نشست

و مثل بچه ها گِل بازی می کرد..... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت ,  داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز غریق نجات

یکشنبه سوم بهمن ۱۳۹۵، 2:2

فرهاد و هوشن هر دو

بیمار یک آسایشگاه روانى بودند

یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند

فرهاد ناگهان خود را به قسمت

عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

سخت است ...

جمعه بیست و چهارم دی ۱۳۹۵، 23:56

سخت است کنترل اشک های شبانه ای

 

که بر روی بالشت زیر سرت دفن میشوند

 

سخت است کنترل اشک های شبانه ای

 

که بخاطر  خاطرات گذشته و تلخی ان

 

از دل چشم بیرون میریزد…

 

سخت است بتوانی جلوی  اشکهایی را بگیری

 

که  نبود کسی علت ان است

 

تمام شب های خود را  با اشک های یواشکی

 

  سر کردم  تا ارام شوم

 

تا در گذر  لحظات عمر  یاد عزیزانی باشم

 

که میتوانستند کنارم باشند  اما نیستند..

............................................

 

نویسنده: !!☆farzad☆!!

روایت های ناخداگاه یک عاشق...

چهارشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۵، 1:35

باورم نمیشه! 

تو. تو سعید! آخه یعنی چی؟

تو که همیشه میگفتی

مواظب باشیم که زنده گیر نیفتیم.

الان خودت منو زنده تحویل دادی؟! 

ببین عزیزم..... خفه شو سعید.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

همیشه اولین شانس را دریاب

سه شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۵، 4:49

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.

من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی

دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد.

در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .

باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی

که در تمام عمرش دیده بود.

گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد.

جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.

گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد

جوان پیش خودش گفت :

منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است

و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور

که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین

گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید

و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…

اما……... گاو دم نداشت !!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است

اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم

ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.

برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.


منبع: داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عشق فاطمه و عارف

یکشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۵، 3:1

خوب من میخام داستانمو بهتون بگم داستان شکستن قلبمو..

تعریفی از خود نباشه قیافم خوبه و پسرا تو کوچه و بازار دنبالمن

منم عاشق دست انداختن پسرا تو اینترنت و فضای مجازی ام

یه روزی من یه پسری رو به اسم عارف دست انداختم

ولی انگار پسر ول کن نبود. 18 سالش بود اهل گرگان...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

موضوع انشا در مورد ازدواج

یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵، 0:35

پیش بابایی می روم و از او می پرسم:

ازدواج چیست؟

بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:

این فضولی ها به تو نیومده،

هنوز دهنت بوی شیر میده ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع :کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

تکرارم نکن

شنبه یازدهم دی ۱۳۹۵، 2:52

هر بار رفتنی شدی، راهت‌و بستم تا نری

هر بار برگشتی به من، حس کردم از قبل دورتری 

هر بار برگشتی به من، یه زخم تازه‌تر زدی

هر بار برگشتی ولی برای رفتن اومدی 

 این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم

اگه نمی‌مونی نیا، نذار آلوده‌ت بشم 

 اگه نمی‌مونی نیا، عاشق‌تر از اینم نکن

درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن 

 باید من‌و به تلخی نبودنت عادت بدی

شاید فراموشت کنم، باید بهم فرصت بدی 

 شعله نکش سوسو نزن، بذار خاموشت کنم

این دردو تازه‌تر نکن، شاید فراموشت کنم 

 این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم

اگه نمی‌مونی نیا، نذار آلوده‌ت بشم 

 اگه نمی‌مونی نیا، عاشق‌تر از اینم نکن

درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن 

 

معین چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

بنده خدا

دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵، 1:20

یه بنده خدایی افتاد تو جزیره آدم خورها

و ادم خورها دوره اش کرده بودند به سمتش می امدند

بنده خوب خدا با دل شکسته رو به سوی آسمان کرد و گفت

بار پروردگارا می بینی که چگونه بدبخت شده م

از آسمان ندایی بصورت صدای اکو امد که

بنده عزیز من نه تو هنوز بدبخت نشدی تو هنوز مرا داری

به زیر پایت نگاه کن در زیر ماسه نره سنگی سیاه می یابی

انرا بردار و به سوی رئیس قبیله ادم خورها بینداز

بنده خوب خدا دولا شد و ماسه ها رو زد

کنار و دید آره یه سنگ سیاه اونجاست سر بالا کرد و گفت

پروردگارا من نشانه گیری بلد نیستم

می ترسم به خطا بزنم می بنی که من چه بدبخت شده ام

دوباره از آسمان ندا امد که نه بنده عزیزم تو هنوز بدبخت نشده ای

تو سنگ  را بینداز من فرشتها را به یاریت خواهم فرستاد

بنده خدا سنگ رو انداخت و صاف خورد تو سر رئیس قبیله

و رئیس افتاد و درجا مرد

و بعد صدایی از فراز ابرها در تمامی اسمان طنین انداخت که

بنده عزیز من

تو حالا بدبخت شدی!!!

............................................................

 

معین چت

چت روم

چتروم

چت

چت روم معین

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه واقعی

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:26

من دختری در خانواده ای نسبتا پولدار بودم

برای همین تا حالا چندتا تا دوست پسر داشتم

ولی همه برای خودم نبودن. برای همین به پسرا اعتمادی ندارم

و هر دوس دختری هم داشتم

بد بودن چون میرفتن و با پسرایی که با من صحبت میکردن دوست میشدن.

من هنوز خیلی کوچیکم ولی اونقدر ها هم عاقل هستم. اول از خوانوادم میگم.

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک کوتاه

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:24

از صحت این داستان خبری نداریم...

روزی من تو حیاط بازی میکردم. تنها تو خانه بودم

و کسی نبود ناگهان صدایی از خونه شنیدم

رفتم تا ببینم چه شده

دیدم چاقویی خونین تو آشپز خانه افتاده بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

استاد و دانشجو

سه شنبه سی ام آذر ۱۳۹۵، 1:27

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ

ﻭﻟﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ

ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ.

اﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

 

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زن بیوه ( پیشنهاد میکنم حتما بخونید)

دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۵، 1:28

جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند.

با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند

و به سوی پیست اسکی راه می افتند .

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان غمگین عشق دنیا و مانی

یکشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۵، 1:53

حتی بیشتر از چیزی که میخواستم

اما من هیچوقت از این قضیه خوشحال نبودم

یه حسی بهم دست میداد

دوست نداشتم مادیات واسه خانوادم مهم باشه

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده