داستان ترسناک کوتاه

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:24

از صحت این داستان خبری نداریم...

 

روزی من تو حیاط بازی میکردم. تنها تو خانه بودم

و کسی نبود ناگهان صدایی از خونه شنیدم رفتم تا ببینم چه شده

دیدم چاقویی خونین تو آشپز خانه افتاده بود

جالب این جا بود که مادرم موقع رفتن

تمام چاقو ها و ظرف ها را شسته بود

ترسیدم .چاقو را شستم و سر جایش گذاشتم رفتم ...

که ناگهان دوباره صدا شنیدم .

اومدم تو اشپز خانه و دیدم که دوباره همون چاقو خونین شده .

ترسیده بودم چاقو رو دور انداختم و با وحشت رفتم اتاقم ...

دوباره صدا را شنیدم به سمت اشپز خانه برگشتم

و دیدم که باز چاقوی خونین وسط اشپز خانه افتاده

و متوجه صدایی از حمام شدم !!

که میگفت: من تو را میکشم.. من تو را میکشم..

ترسیدم و سمت حیاط رفتم که ناگهان در قفل شد

من از وحشت جیق زدم ولی هیچکس در خانه نبود همه رفته بودند .

بعد مدتی اتفاقی نیفتاد اما من میدونستم که هنوز اون شبحه وحشتناک

تو خانه هست حس کردم که یه چیزی از پشتم رد شد .

برگشتم و دیدم که پشت پرده یه چیزی هست یه چیزه سیاه .

من از وحشت به خودم پیچیدم .

که به من گفت: شب به حسابت میرسم و عدد ۱۰ را به من نشان داد

به معنیی که ۱۰ ساعت دیگر منو میکشه.

من نمی تونستم تا شب صبر کنم و دنباله نقشه برای فرار بودم

اما مگه میشد!؟ درو پنجره ها قفل بود سیم تلفن قطع بود

من باید چی کار میکردم ؟ به فکر نقشه کشیدن افتادم ...

فهمیدم که روی تابلو داره یه چیزی نوشته میشه.

روی تابلو عدد ۹ نوشته شد من داشتم تند تند فکر میکردم

و به سرم زد که در رو بشکونم امدم و چکش را برداشتم و سمت در رفتم.

موقعی که در رو شکوندم یه حسی به من دست داد.

من تا چشمام رو باز کردم دیدم که در نشکسته

و جالب این جا بود که چکش شکسته بود ...

دوباره به فکر نقشه ای افتادم اینکه پنجره رو بشکونم

اما چطور پنجره رو بشکونم؟

روی دیوار عدد ۸ نوشته شد عصر شده بود و من وقت زیادی نداشتم.

فکر کردم. با خودم گفتم که بزار اونو بکشم.

ناگهان صدای خنده شنیدم هاهاهاها!

تو میخوایی مرا بکشی اون عدد ۳ را نشان داد .

ترسیدم. با خودم گفتم چطوری بکشمش.

که ناگهان یاد چاقویی که تو اشپز خونه بود افتادم.

من فهمیدم که خدا می خود به من بگه که

با اون چاقو میتونی اون رو بکشی.

امدم و چاقو رو برداشتم شب شد و تو تخت رفتم.

بلکه تنها نباشم من دوستی جن به نام انون

که تو بچگی با من دوست بود پیشه من بود. صدای شبح اومد.

فهمیدم که میخواد به من حمله کنه.

چاقو رو برداشتم و ناگهان یه ضربه از پشت خوردم برگشتم

و یک ضربه از جلو خوردم برگشتم و دیدم شبح نمیتونه منو بزنه

متوجه شدم که دوستم اونو گرفته.

من خوشحال شدم و از فرصت استفاده کردم و چاقو رو تو بدن اون فرو کردم.

پس از مدتی دیگر اتفاقی نیفتاد من فهمیدم که اون رفته.


پایان


عرفان گلستانی

منبع: معین چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده