داستانکده
امیدوارم از داستانها لذت ببرید
کپی با ذکر منبع مانعی ندارد
...............
داستان درخاستی هم درج میشود
نــظـر یــادت نـــره
امیدوارم از داستانها لذت ببرید
کپی با ذکر منبع مانعی ندارد
...............
داستان درخاستی هم درج میشود
نــظـر یــادت نـــره
من از عمرم چه فهمیدم
نفهمیدم چه فهمیدم
همان اندازه فهمیدم
که فهمیدیم نفهمیدم
..........................
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﻧﻪ:
ﻣﻌﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ: ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ آﺑﺎﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ.ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ ، ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮه ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ بپیچاند، ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
من هم ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﻌﺪ از گرفتن دیپلم ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ، ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ.
ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ از ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥ ﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪء ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
آﻥ ﺷﺨﺺ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﺩﺭ 32 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪء ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ أﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ، ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ولی همسرم بیدار شدنش خیلی طول کشید و من ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ همسرم ﻧﻔﺲ ﻧﻤﯿﮑﺸﺪ.
ﺳﺮﯾﻌﺎ ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
و من ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ.
داستانکده
چو بخت عرب بر عجم چیره گشت
همه روز ایرانیان تیره گشت
جهان را دگرگونه شد رسم و راه
تو گوئی نتابد دگر مهر و ماه
ز مِی نشئه و نغمه از چنگ رفت
ز گل عطر و معنی ز فرهنگ رفت
ادب خوار گشت و هنر شد وَبال
ببستند اندیشه را پَر و بال
جهان پر شد از خوی اهریمنی
زبان مُهر ورزید و دل دشمنی
کنون بیغمان را چه حاجت به می
کران را چه سودی به آوای نی
که در بزم این هرزه گردان خام
گناه است در گردش آریم جام
بجائی که خشکیده باشد گیاه
هدر دادن آب باشد گناه
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عُمَر شود
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو
تُفو بر توای چرخ گردون تفو
kiyandl.ir
اوایل شب بود.
دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود.
بعد از اینکه راه افتادیم به اصرار مادرم یک سبد گل خریدیم.
خدا خیر کسانی را بدهد که باعث و بانی این رسم و رسومهای آبکی شدند.
آن زمانها صحرای خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبروز و شب
نوشته بودمش توی دفترم
و دفترم روی میز باز بود و دلم میخواست دفتر را،
همهی صفحاتش را ریز ریز کنم و نکردم
و رد میشدم و نگاهش میکردم و درون
خودم لب برمیچیدم:
.
اندک
مرا خشمگین میکند
من
عاشقه تمامم
……………………………………………
فرهاد و هوشن هر دو
بیمار یک آسایشگاه روانى بودند
یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند
فرهاد ناگهان خود را به قسمت
عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : کیانی چت
ادامه مطلبداستان رو نخونی نصف عمرت فناس
یکی بود ، دو تا نبود ،
زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود
یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد.
اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود
که بلا نسبت دخترای امروزی...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع: داستانکده
ادامه مطلبآدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند
آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند
آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند .
آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند
آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند
آدم هاي كوچك بي دردند .
آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند .
آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند .
آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند
آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد
آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند .
آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم هاي كوچك مسئله ندارند .
آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار،
فرصت سكوت را از خود مي گيرند
.............................................
منبع : داستانکده
روزی، در مجلس ختمی،
مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود
و قطره اشکی هم در چشم داشت،
آهسته به من گفت:
آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلببه نام خدا
موضوع انشا: اینترنت چیست؟
بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم.
معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم.
من از اینترنت خیلی سرم می شود
و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع: داستانکده
ادامه مطلبباورم نمیشه!
تو. تو سعید! آخه یعنی چی؟
تو که همیشه میگفتی
مواظب باشیم که زنده گیر نیفتیم.
الان خودت منو زنده تحویل دادی؟!
ببین عزیزم..... خفه شو سعید.
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبمرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی
دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی
که در تمام عمرش دیده بود.
گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد.
جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد
جوان پیش خودش گفت :
منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است
و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور
که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین
گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید
و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما……... گاو دم نداشت !!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است
اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم
ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.
برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
منبع: داستانکده
شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود،
سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت.
این سگ میتوانست روی آب راه برود.
شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند
و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید.
برای همین یکی از دوستانش را
به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند
و چند مرغابی شكار كردند.
بعد به سگش دستور داد كه مرغابی های شكار شده را جمع كند.
در تمام مدت چند ساعت شكار،
سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می كرد.
صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره
این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب كند،
اما دوستش چیزی نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسید
آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد:
آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم.
سگ تو نمی تواند شنا كند.
بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نكات منفی توجه دارند.
روی وجوه منفی تیم های كاری متمركز نشوید.
با توجه به جنبه های مثبت و نقاط قوت،
در كاركنان و تیم های كاری ایجاد انگیزه كنید,
منبع: داستانکده
خوب من میخام داستانمو بهتون بگم داستان شکستن قلبمو..
تعریفی از خود نباشه قیافم خوبه و پسرا تو کوچه و بازار دنبالمن
منم عاشق دست انداختن پسرا تو اینترنت و فضای مجازی ام
یه روزی من یه پسری رو به اسم عارف دست انداختم
ولی انگار پسر ول کن نبود. 18 سالش بود اهل گرگان...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : کیانی چت
ادامه مطلبهمسرم با صدای بلندی گفت :
تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : کیانی چت
ادامه مطلبتعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند ...
موبایل یکی از آنها زنگ می زند
مردی گوشی را بر میدارد
و روی اسپیکر می گذارد
و شروع به صحبت می کند.
همه ساکت میشوند
و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند !
مرد: بله بفرمایید ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : کیانی چت
ادامه مطلبهر بار رفتنی شدی، راهتو بستم تا نری
هر بار برگشتی به من، حس کردم از قبل دورتری
هر بار برگشتی به من، یه زخم تازهتر زدی
هر بار برگشتی ولی برای رفتن اومدی
این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم
اگه نمیمونی نیا، نذار آلودهت بشم
اگه نمیمونی نیا، عاشقتر از اینم نکن
درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن
باید منو به تلخی نبودنت عادت بدی
شاید فراموشت کنم، باید بهم فرصت بدی
شعله نکش سوسو نزن، بذار خاموشت کنم
این دردو تازهتر نکن، شاید فراموشت کنم
این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم
اگه نمیمونی نیا، نذار آلودهت بشم
اگه نمیمونی نیا، عاشقتر از اینم نکن
درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن
از صحت این داستان خبری نداریم...
روزی من تو حیاط بازی میکردم. تنها تو خانه بودم
و کسی نبود ناگهان صدایی از خونه شنیدم
رفتم تا ببینم چه شده
دیدم چاقویی خونین تو آشپز خانه افتاده بود
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : معین چت
ادامه مطلبدر یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند
یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود
این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند
آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند
که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند
با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع: کیانی چت
ادامه مطلب