داستانکده
امیدوارم از داستانها لذت ببرید
کپی با ذکر منبع مانعی ندارد
...............
داستان درخاستی هم درج میشود
نــظـر یــادت نـــره
امیدوارم از داستانها لذت ببرید
کپی با ذکر منبع مانعی ندارد
...............
داستان درخاستی هم درج میشود
نــظـر یــادت نـــره
چه شد ای دوست رسم دوست داری
که دشمن را به از ما دوست داری
چه شد اکنون که با دشمن
به الفت نشستی و ببستی عهد یاری
چه شد ای سخت عهد سست عنصر
که با ما این چنین ناپایداری
برو، برو خوش باش باش با هرکس که خواهی
همان بهتر که مارا واگذاری
امیدی از تو دیگر نیست مارا
زمانی داشتم امیدواری
تو را با غیر دیدم غیرتم کشت
شدی بی غیرت از غیرت فراری؟
تو با ما تا به اخر کی توانی
چو مردانه دریغت رهسپاری
نه ره تو پسند خاطر ماست
نه تو در ره ما پا میگزاری
تو را بی بندو باری سرفرازیست
مرا ننگ آید از بی بندو باری
اگر اهل هوس بودم چو سرکار
کجا میدیدم این ایام خاری
امشب شده ام مست که مستانه بگریم
بگذار شبی ، گوشه ی میخـــانه بگـــریم
زآن آمده ام مست در این میکده کامشب
بر قـهـقهه ی ســاغــر و پیــمانه بگـــریم
افسانهء دل قصهء پـــر رنــج و ملالیست
بگذار براین قصه و افســـانه بگــــریــــــم
ای عقل ، تـــو برعاشق دیـــوانه بخندی
من نیز به هـــر عاقل و فـــــرزانه بگـریم
طـــفل دل من بــاز تو را می طلبد بــــاز
بگذار بر این طفـــــل ، یتیمانه بگــریـــم
امشب زچه رو در وطن خویش غـــریبم
بگذار در این شهـــر غــــریبانه بگـــریـم
آن طایــر زیبـــــای مـــرا بال ببســــتند
شبها به پرافشــــانی پـروانه بگـــریـم
بیژن ترقی
شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا ؟
مثل باران ، تند میبارم نمی آیی چرا؟
خسته ام از درد ، از آهنگ های بیکلام
خسته از آهنگ گیتارم نمی آیی چرا
غرق درکابوس میمانم مجال خواب نیست.
من چرا تا صبح بیدارم؟نمی آیی چرا ؟
رفته ای!باخاطراتت اشک میریزم هنوز
باز غم در سینه میکارم نمی آیی چرا ؟
ای دوای درد قلبم، خسته ام از زندگی
بی تو در بستر گرفتارم نمی آیی چرا
نسخه ای پیچیده دکتربوسه برلبهای عشق
آه، محتاج پرستارم نمی آیی چرا
هیچ کس من راپرستاری به جزروی تونیست
از تب این عشق، بیمارم نمی ایی چرا؟
شاعر : نظام فلاحی
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کن افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروآن است
اگر خواهی نگردی خوار ایدوست
کسی را خار و خس مشمار ایدوست
حریم و حرمت یاران نگهدار
که گردد حرمتت بسیار ایدوست
زجذر و مدّ این آشفته بازار
به همت توشه ای بردار ایدوست
زمکر نارفیقان بر حذر باش
نگردد تا که روزت تار ایدوست
مکن دل خوش براین دار سپنجی
که باشد سست و بی مقدار ایدوست
تددبُر استقامت در شداعد
نماید راه را هموار ایدوست
تو خود بردار بار خویشتن را
بدوش دیگری مگذار ایدوست
تداوم بر غرور و خودپسندی
نماید روح را بیمار ایدوست
اگر چه گل بود با خار امّا
تو بلبل باش با گل یار ایدوست
پناه و سایه بهر بینوا باش
نباشی کمتر از دیوار ایدوست
شدی بیدار اگر از خواب غفلت
«مــقدم» را نمـا بیدار ایدوست
گرچه پیر است این تنم، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و لَنتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
منبع : داستانکده
سینه میسوزانی ای دل چو می آغازی سخن
بس کن این شب ناله ها را از چه خواهی رنج من
جرم و تقصیر از تو بود از یار دیرین بد نگو
هر چه کرد آن یار شیرین با تو ناز شست او
ادامه مطلب رو بخون
ادامه مطلبنیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ایی آغاز کردیم در خیال
دل بیاد آورد ایام وصال
برو ادامه مطلب
من از عمرم چه فهمیدم
نفهمیدم چه فهمیدم
همان اندازه فهمیدم
که فهمیدیم نفهمیدم
..........................
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب میافتد
و استخوان لگن باسنش از جایش در میرود.
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد،
دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند.
هر چه به دختر میگویند حکیم ها بخاطر شغل
و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند،
اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوانتر میشود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق میگوید:
«به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.»
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند
و به حکیم میگوید: «شرط شما چیست؟»
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﻧﻪ:
ﻣﻌﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ: ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ آﺑﺎﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ.ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ ، ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮه ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ بپیچاند، ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
من هم ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﻌﺪ از گرفتن دیپلم ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ، ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ.
ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ از ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥ ﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪء ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
آﻥ ﺷﺨﺺ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﺩﺭ 32 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪء ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ أﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ، ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ولی همسرم بیدار شدنش خیلی طول کشید و من ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ همسرم ﻧﻔﺲ ﻧﻤﯿﮑﺸﺪ.
ﺳﺮﯾﻌﺎ ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
و من ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ.
داستانکده
چو بخت عرب بر عجم چیره گشت
همه روز ایرانیان تیره گشت
جهان را دگرگونه شد رسم و راه
تو گوئی نتابد دگر مهر و ماه
ز مِی نشئه و نغمه از چنگ رفت
ز گل عطر و معنی ز فرهنگ رفت
ادب خوار گشت و هنر شد وَبال
ببستند اندیشه را پَر و بال
جهان پر شد از خوی اهریمنی
زبان مُهر ورزید و دل دشمنی
کنون بیغمان را چه حاجت به می
کران را چه سودی به آوای نی
که در بزم این هرزه گردان خام
گناه است در گردش آریم جام
بجائی که خشکیده باشد گیاه
هدر دادن آب باشد گناه
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عُمَر شود
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو
تُفو بر توای چرخ گردون تفو
kiyandl.ir
اوایل شب بود.
دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود.
بعد از اینکه راه افتادیم به اصرار مادرم یک سبد گل خریدیم.
خدا خیر کسانی را بدهد که باعث و بانی این رسم و رسومهای آبکی شدند.
آن زمانها صحرای خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلببازهم سکوت می کنم،
آنقدر سکوت می کنم تا در صدای سکوتم غرق شوم.
این سکوت بدون معنی من پر معنا ترین سکوت در جهنم بیصداست
سکوتم صدای چکیدن قطره های اشک بچه ای دارد
که در دفتر پاره نقاشی اش خورشید را تیره و آسمان را قرمز می کشید
سکوتم شبیه شرمندگی یک پدر مقابل بچه هایش بی شکل است
چراکه در جعبه مداد رنگی ذهنم مدادی تیره تر از سیاه وجود ندارد
سکوتم بی صداست اما صدایش آسمان را به گریه وا می دارد.
دادنمی زنم و فراید نمی کشم،
کلماتم در سکوت خود جملاتی می سازند
که کتاب ها را با فریادشان معنا می دهند
گرسنگی های شبانه و سیر کردن آنها با خواب
و گورستان های دسته جمعی آرزو ها را می بینم
اما باز هم سکوت می کنم.
سکوتم را نمی شکنم چراکه همه فریاد های قلبم را می بینند
و می توانند درد این سکوت را در چهرهام ببینند
و بشنوند اما حیف که تعداد کمی از آنها درک می کنند ...
در یک شب طوفانی، باد تندی می وزید
صدای باد در بین ساختمان ها می پیچید
و صدای وحشتنا کی ایجاد می کرد،
کم کم ساعت به 10 شب می رسید،
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبحکایتی بسیار زیبا
..................................................
زنی ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ هر شب قبل از خواب
ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍو ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﯾن گوﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ
ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ،ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
..................................................
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮف ها ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ ،
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ در خیابان ها پرﺳﻪ نمی زﻧﺪ !
..................................................
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽ پرداﺯﻡ ،
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
..................................................
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻟﺒاس هاﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ !
..................................................
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ پاﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ پا ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ !
..................................................
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ پنجرﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
..................................................
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ می شوم
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻢ !
..................................................
ﺧﺪﺍﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ می کند
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ شان ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ !
..................................................
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛه ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ!
..................................................
ﺁﺭﯼ ... ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﺪ
ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ می بایست ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻨﯿﻢ...
..................................................
جو دانشگاه رو مریم و دوست داشتنش تاثیر گذاشته بود
هر موقع از دانشگاه بر میگشت و جواد میرفت پیشش
یا میگفت خسته ام یا درس دارم یا به بهونه های مختلف
جوادو بی محل میکرد تا یک سال ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلبای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بیزبان صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
مولانا
منبع : داستانکده
خدایِ من...
نه آن قدر پاکم که کمــــــکم کنی
نه آن قدر بـــــــدم که رهایـــــــــم کنی (!)
میان ایـــــن دو گمم!
هم خود را و هــــم تو را آزار مـیدهم
هر چه قدر تــــلاش می کنم
نتوانستم آنــــی باشـم که تو خواســـتی
و هر گز دوســت ندارم آنی باشم
کــه تو رهایـــــــم کنی...
آن قدر بی تو تنهـــــا هستــم
که بی تو یعــنی "هیـــچ"
یعنـــی پـــــوچ
خــــــدایا پـس هیــچ وقـت رهــایم نکن!
بسم الله
قریب به ۷۰ ســال از خدا عمر گــرفته…
اهل مشــهد است.
در دلــش آرزوی زیارت بی بی دوعــالم
فاطمـه المعصــومه سلام الله علیها غــوغا کرده.
بادلی شکسته ،
رفت حــرم سلـطان خــوبی ها
حضـرت علی ابن مـوسی الرضــا علیــه السـلام.
آقا جــان!
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : کیانی چت , داستان کده
ادامه مطلب
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید چ
را گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلب
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
برای دانلود صوت داستان اینجا کلیک کنید
ادامه مطلببرنامه ت رو برداشتی ؟
چیزی جا نذاشتی ؟
ساندویچت ! ساندویچت رو بخوریا
از بوفه ی مدرسه چیزی نخری
بعد هم صداش رو آروم می کرد
و حواسش نبود که همون صدای به خیالش آروم
توی راه پله می پیچه می گفت :....
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلبدرویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد
چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند
کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده , چت روم فارسی
ادامه مطلبیک زن هنرمند آماتور که اهل انگلستان است
2 ماه قبل از آشنا شدن با مرد رویاهایش
در یک سایت همسریابی تصویری از او را به تصویر کشید
که پس از دیدن آن مرد از شبیه بودن
او به نقاشی اش بسیار شوکه شد ...
ادامه داستان در ادامه مطلب
ادامه مطلباتاق 219!
اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم میزد.
این اتاق 3 شمارهای در دادسرای
ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب كند.
عرق كرده بودم، دستهایم میلرزید.
به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟»
چشمهای مادر قرمز بود و نگاهم نمیكرد:
«قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت…
ادامه داستان در ادامه مطلب
منبع : داستانکده
ادامه مطلب
در زندگی همه ی ما
روز هایی وجود دارد
که کمبود چیزی را
در زندگیمان احساس میکنیم
غمگین هستیم و دل مرده
علتش هم مشخص نیست
فقط میدانیم
که چیزی را در زندگیمان کم داریم
احساس میکنیم متعلق به
زمین ادمیان نیستیم
و هیچ یک نمیتوانند حال بد تو را درک کنند
...............................................