داستان حکیم دانا ابوعلی سینا

سه شنبه یازدهم آبان ۱۴۰۰، 23:47

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می‌افتد

و استخوان لگن باسنش از جایش در می‌رود.

پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد،

دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند.

هر چه به دختر می‌گویند حکیم ها بخاطر شغل

و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند،

اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر می‌شود

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق می‌گوید:

«به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.»

پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می‌کند

و به حکیم می‌گوید: «شرط شما چیست؟»

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده