پاییز خزار ...

چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۶، 2:45

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان


ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان


هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب

نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران


حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان


مولانا

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

خدایا ....

پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶، 3:33

خدایِ من...

نه آن قدر پاکم که کمــــــکم کنی

نه آن قدر بـــــــدم که رهایـــــــــم کنی (!)

میان ایـــــن دو گمم!

هم خود را و هــــم تو را آزار مـیدهم

هر چه قدر تــــلاش می کنم

نتوانستم آنــــی باشـم که تو خواســـتی

و هر گز دوســت ندارم آنی باشم

کــه تو رهایـــــــم کنی...

آن قدر بی تو تنهـــــا هستــم

که بی تو یعــنی "هیـــچ"

یعنـــی پـــــوچ

خــــــدایا پـس هیــچ وقـت رهــایم نکن!

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان

چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶، 5:35

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان واقعی مریم دختری که سیاه بخت شد...

سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۶، 2:14

اتاق 219!

اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم می‌زد.

این اتاق 3 شماره‌ای در دادسرای

ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی  نامعلوم پرتاب كند.

عرق كرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید.

به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟»

چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌كرد:

«قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت…

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کمبود خدا در زندگی

چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۶، 0:48

 

در زندگی همه ی ما

روز هایی وجود دارد

که کمبود چیزی را

در زندگیمان احساس میکنیم

غمگین هستیم و دل مرده

علتش هم مشخص نیست

فقط میدانیم

که چیزی را در زندگیمان کم داریم

احساس میکنیم متعلق به

زمین ادمیان نیستیم

و هیچ یک نمیتوانند حال بد تو را درک کنند

...............................................

خلوت با خدا

 

 

خلوت با خدا

نویسنده: !!☆farzad☆!!

کیانی چت|میزبان طرح|رولی چت

شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۶، 7:14
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک روح خبیث ایندیاناپولیس

سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۶، 5:34

در سال ۱۹۶۲،

سه زن از سه نسل یک خانواده

با هم در خانه ای در ایندیاناپولیس

به آدرس خیابان دلور شمالی

پلاک ۲۹۱۰ زندگی می کردند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان راهب جوان و زن زیبا

چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۶، 4:12

دو راهب از میان جنگل می گذشتند

که چشمشان به زنی زیبا افتاد

که کنار رودخانه ایستاده بود

و نمی توانست از آن عبور کند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده , چت روم کیانی

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک باغ جن ها

سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۶، 1:44

این داستانی که میگم

3سال پیش برام اتفاق افتاده

من برای انجام کاری

مجبور بودم 2ماه تو باغ پدریمون

تو شهریار باشم و فقط هر 2هفته

یک روز میتونستم برم بیرون ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کلبه جن زده +15

یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۶، 1:36

از کودکی علاقه شدیدی

به دیدن مناطق جن زده داشتم

از وقتی که فارق التحصیل شدم

به همراه دو دوست صمیمی ام ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان قاتل فراری

پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۶، 1:12

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود

جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شدا ما بی پول بود

به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را

به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند؟

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد

که به یکباره پرتقالی را جلوی چشمش دید... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه غمگین نامه علی

چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۶، 2:41

الو سلام بهارخانوم؟

بله بفرمائید.

میخواستمم بگم......

خوب حرفتونو بزنید

خیلی چیزها میخواستم بگم ولی الان همش یادم رفت

پس هر وقت یادت اومد زنگ بزنید

میشه براتون نامه بنویسم.آره چرا نمیشه... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده , چت روم 

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک مرد ساده دل و ارتباط با اجنه

یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۶، 1:41

در حدود يك قرن و يا بيشتر

پيش از اين در يكي از روستاهاي دورافتاده

اين كشور بزرگ ، مردي ساده دل زندگي مي كرد

كه ادعا داشت با جنها رابطه دارد

و محل زندگي آنها را مي شناسد...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

کارت پخش کن با کلاس

سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۶، 1:50

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس،

کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت

و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد

و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد

که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند،

اهل حروم کردن تبلیغات نبود…

احساس کردم فکر می کنه هر کسی

لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره،

لابد فقط به آدمهای با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده!

از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ

و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟!

آیا منو تائید می کنه؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم

تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه

و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو

و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟

یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!

همین طور که سعی می کردم

با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد

و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”

قند تو دلم آب شد!

با لبخندی ظاهری و با حالتی که

نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم:

می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم…

چند قدم اونورتر پیچیدم تو یه قنادی

و اونقدر هول بودم که داشتم

با سر می رفتم توی کیکی که دست یه پیرمرد بود!!

وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید،

پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!!

 

منبع: داستانکده , کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

ماه رمضان

یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۶، 4:5

داستانکده|داستان همه جوری  بــه نـام خــدا داستانکده|داستان همه جوری

...........................................

سلام دوستان عزیزی که به داستانکده سر میزنند

ساعات و عبادادتون مورد قبول حق قرار گرفته باشه

 

مدیر داستانکده هستم و از تمامی دوستان میخام که

داستانی در مورد ماه مبارک رمضان دارند برامون بفرستن

تا در اولین فرصت داستانتون درج شود

داستانهاتون رو میتونید هم در قسمت نظرات بفرستید

و هم میتونید به جیمیل kianichat@gmail.com ارسال کنید

...............................................................

با تشکر فراوان مدیریت داستانکده

داستانکده , کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عجب پرستاریه

چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۶، 3:38

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟ 

پسر: آره عزیز دلم . . . 

دختر: منتظرم میمونی ؟ 

پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند

تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت

منتظرت میمونم عشقم. . . .  

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : داستانکده , کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آرامش خلوت با خدا

پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۶، 4:18

گاهی تمام ارامشی که داری

را مدیون کسی هستی که اصلا به یادش نیستی

باور داشته باش که ارامشت کار خداست

وقتی که غمگینی از خدا میخواهی شاد شوی

وقتیم که شادی از خدا بخواه تا شادیت را نگیرد

یاد خدا مایه ارامش دلهاست


خـلـوتـ بــا خـــــدا

 

چت روم

چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان خاندنی و طنز کسی سوالی نداره؟  

چهارشنبه دوم فروردین ۱۳۹۶، 5:11

از بدو تولد موفق بودم،

وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم،

با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : چت , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

به هرچه داری قانع باش

شنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۵، 1:40
نویسنده: !!☆farzad☆!!

دو خط موازی، عاشقانه جدید

شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵، 1:16

دو خط موازی زائیده شدند

 پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

و در همان یک نگاه قلبشان تپید 

و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

زندگی فرصت کوتاهیست ...

جمعه هشتم بهمن ۱۳۹۵، 1:34
نویسنده: !!☆farzad☆!!

حکایت مرد بی نیاز

سه شنبه پنجم بهمن ۱۳۹۵، 3:26

شخصی به یکی از خلفای دوران خود

مراجعه و درخواست کرد

تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.

خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟

او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.

خلیفه گفت: ... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان شهدا

مامور سرشماری:

سلام . مادر جان ميشه لطفا بیای دم در ؟

سلام پسرم .. بفرما ؟

از سر شماری مزاحمت میشم .

مادر تو این خونه چند نفرید ؟

اگه ميشه برو شناسنامه هاتونو بیار بنویسمشون ..

مادر لای در رو بیشتر باز کرد و با سر گردنش

سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت ...

چشماش پر شد ازاشک و گفت : پسرم قربونت برم

ميشه ما رو فردا بنویسی ؟

مادر چرا ؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!!

برو لطفا شناسنامتو بیار وقت ندارم .

آخه پسرم 31 سال پیش رفته جبهه هنوز برنگشته

شاید فردا برگرده .. بشیم دو نفر .

سر شمار سری انداخت پایین و رفت .

مغازه دارميگفت الان 29 ساله

هر وقت از خونه میره بیرون

کلید خونش رو میده به من و میگه :

آقا مرتضی اگه پسرم اومد

کلیدرو بده بهش بره تو ..

چایی هم رو سماور حاضره ..

آخه خسته س باید استراحت کنه ..

شادي روح همه اونایی

که از جان خودشون گذشتند و رفتند

تا ما باشیم و زندگی کنیم...

سلامتی شهدا یه صلوات بفرستید

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

هرچه تصور کنید همان میشود

دوشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۵، 2:17

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان طنز موضوع انشاء در مورد اینترنت

پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۵، 3:27

به نام خدا

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم.

معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم.

من از اینترنت خیلی سرم می شود

و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان زیبای عاشقانه دختر فداکار

شنبه هجدهم دی ۱۳۹۵، 3:9

همسرم با صدای بلندی گفت :

تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

نمیدانم چیستی

جمعه هفدهم دی ۱۳۹۵، 0:31

نمی‌دانم چیستی 

آن‌قدر می‌دانم که

هرگاه واژگان به تو رسیدند مبهم شدند

و هرگز نتوانستند تو را به من برسانند.

چگونه می‌توانم ترجمانی از تو داشته باشم ؟

هنگامی که در وهم و خیال هم نمی‌‌گنجی.

به هر کجا که می‌رسم، رد پایی از تو باقیست...

شاید روی زمین نباشد

اما در دلم هست...

............................

 

به جمع دوستان صمیمی

کیانی چت بپیوندید

..........................

چت

چتروم

چت روم

معین چت

چت روم فارسی

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان مرد به این مهربونی دیده بودید

چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۵، 0:33

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند ...

موبایل یکی از آنها زنگ می زند

مردی گوشی را بر میدارد

و روی اسپیکر می گذارد

و شروع به صحبت می کند.

همه ساکت میشوند

و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند !

مرد: بله بفرمایید ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

موضوع انشا در مورد ازدواج

یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵، 0:35

پیش بابایی می روم و از او می پرسم:

ازدواج چیست؟

بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:

این فضولی ها به تو نیومده،

هنوز دهنت بوی شیر میده ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع :کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان یک خاستگاری

پنجشنبه نهم دی ۱۳۹۵، 2:16

 قضیه ماله چند سال پیشه

که با خاندان رفتیم خواستگاری واسه یکی از دوستان …

همه نشسته بودن و آخرای مجلس بود

(اصن مذاکرات خوب پیش نرفته بود)

که من حالت اضطرار دسشویی شماره ۱ (کوچیک)

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!
صفحه بعد

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده