داستان طنز موضوع انشاء در مورد اینترنت

پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۵، 3:27

به نام خدا

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم.

معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم.

من از اینترنت خیلی سرم می شود

و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم... 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع: داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

موضوع انشا در مورد ازدواج

یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵، 0:35

پیش بابایی می روم و از او می پرسم:

ازدواج چیست؟

بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:

این فضولی ها به تو نیومده،

هنوز دهنت بوی شیر میده ...

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع :کیانی چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

تکرارم نکن

شنبه یازدهم دی ۱۳۹۵، 2:52

هر بار رفتنی شدی، راهت‌و بستم تا نری

هر بار برگشتی به من، حس کردم از قبل دورتری 

هر بار برگشتی به من، یه زخم تازه‌تر زدی

هر بار برگشتی ولی برای رفتن اومدی 

 این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم

اگه نمی‌مونی نیا، نذار آلوده‌ت بشم 

 اگه نمی‌مونی نیا، عاشق‌تر از اینم نکن

درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن 

 باید من‌و به تلخی نبودنت عادت بدی

شاید فراموشت کنم، باید بهم فرصت بدی 

 شعله نکش سوسو نزن، بذار خاموشت کنم

این دردو تازه‌تر نکن، شاید فراموشت کنم 

 این قدر تکرارم نکن، نذار برات عادت بشم

اگه نمی‌مونی نیا، نذار آلوده‌ت بشم 

 اگه نمی‌مونی نیا، عاشق‌تر از اینم نکن

درگیر موندن نیستی، درگیر موندنم نکن 

 

معین چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان یک خاستگاری

پنجشنبه نهم دی ۱۳۹۵، 2:16

 قضیه ماله چند سال پیشه

که با خاندان رفتیم خواستگاری واسه یکی از دوستان …

همه نشسته بودن و آخرای مجلس بود

(اصن مذاکرات خوب پیش نرفته بود)

که من حالت اضطرار دسشویی شماره ۱ (کوچیک)

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع: معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

بنده خدا

دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵، 1:20

یه بنده خدایی افتاد تو جزیره آدم خورها

و ادم خورها دوره اش کرده بودند به سمتش می امدند

بنده خوب خدا با دل شکسته رو به سوی آسمان کرد و گفت

بار پروردگارا می بینی که چگونه بدبخت شده م

از آسمان ندایی بصورت صدای اکو امد که

بنده عزیز من نه تو هنوز بدبخت نشدی تو هنوز مرا داری

به زیر پایت نگاه کن در زیر ماسه نره سنگی سیاه می یابی

انرا بردار و به سوی رئیس قبیله ادم خورها بینداز

بنده خوب خدا دولا شد و ماسه ها رو زد

کنار و دید آره یه سنگ سیاه اونجاست سر بالا کرد و گفت

پروردگارا من نشانه گیری بلد نیستم

می ترسم به خطا بزنم می بنی که من چه بدبخت شده ام

دوباره از آسمان ندا امد که نه بنده عزیزم تو هنوز بدبخت نشده ای

تو سنگ  را بینداز من فرشتها را به یاریت خواهم فرستاد

بنده خدا سنگ رو انداخت و صاف خورد تو سر رئیس قبیله

و رئیس افتاد و درجا مرد

و بعد صدایی از فراز ابرها در تمامی اسمان طنین انداخت که

بنده عزیز من

تو حالا بدبخت شدی!!!

............................................................

 

معین چت

چت روم

چتروم

چت

چت روم معین

نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان عاشقانه اولین عشق

شنبه چهارم دی ۱۳۹۵، 1:23

یکی بود یکی نبود

یک مرد بود که تنها بود

یک زن بود که او هم تنها بود

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود .

مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

داستان ترسناک کوتاه

چهارشنبه یکم دی ۱۳۹۵، 1:24

از صحت این داستان خبری نداریم...

روزی من تو حیاط بازی میکردم. تنها تو خانه بودم

و کسی نبود ناگهان صدایی از خونه شنیدم

رفتم تا ببینم چه شده

دیدم چاقویی خونین تو آشپز خانه افتاده بود

 

ادامه داستان در ادامه مطلب

منبع : معین چت

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده