داستان دوست دارید بعد از مرگتان چه بگویند؟

پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۶، 2:14

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند

و متاسفانه یک تصادف مرگبار

باعث شد که هر سه در جا کشته شوند

یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود

و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد

که آنها را به بهشت راه دهد...

یک سوال!!!

الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین

اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد

در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است

و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری

در غم از دست دادن شما هستند

دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه میرن

در مورد شما چی بگن؟...


اولی گفت :

دوست دارم پشت سرم بگن

که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم

و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.

 

دومی گفت :

دوست دارم پشت سرم بگن که

من جز بهترین معلم های زمان خود بودم

و توانسته ام اثر بسیار بزرگی

روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.

 

سومی گفت :

دوست دارم بگن :

نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

کارت پخش کن با کلاس

سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۶، 1:50

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس،

کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت

و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد

و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد

که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند،

اهل حروم کردن تبلیغات نبود…

احساس کردم فکر می کنه هر کسی

لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره،

لابد فقط به آدمهای با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده!

از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ

و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟!

آیا منو تائید می کنه؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم

تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه

و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو

و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟

یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!

همین طور که سعی می کردم

با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد

و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”

قند تو دلم آب شد!

با لبخندی ظاهری و با حالتی که

نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم:

می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم…

چند قدم اونورتر پیچیدم تو یه قنادی

و اونقدر هول بودم که داشتم

با سر می رفتم توی کیکی که دست یه پیرمرد بود!!

وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید،

پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!!

 

منبع: داستانکده , کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

طنز زرنگی اصفهانی، نخونی از دست دادی

پنجشنبه سوم فروردین ۱۳۹۶، 5:30

اتفاق جالبی که در اتوبان اصفهان رخ داده:

یک اصفهانی توی اتوبان

با سرعت 180 کیلو متر در ساعت می رفته

که پلیس با دوربینش شکارش می کند

و ماشینش رو متوقف می کند....

 

ادامه داستان در ادامه مطلب 

منبع : چتروم , داستانکده

ادامه مطلب
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده