شعر سایه از استاد هوشنگ ابتهاج

شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲، 2:14

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کن افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروآن است

نویسنده: !!☆farzad☆!!

شعر پند آموز ، ای دوست

شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲، 1:53

اگر خواهی نگردی خوار ایدوست
کسی را خار و خس مشمار ایدوست

حریم و حرمت یاران نگهدار
که گردد حرمتت بسیار ایدوست

زجذر و مدّ این آشفته بازار
به همت توشه ای بردار ایدوست

زمکر نارفیقان بر حذر باش
نگردد تا که روزت تار ایدوست

مکن دل خوش براین دار سپنجی
که باشد سست و بی مقدار ایدوست

تددبُر استقامت در شداعد
نماید راه را هموار ایدوست

تو خود بردار بار خویشتن را
بدوش دیگری مگذار ایدوست

تداوم بر غرور و خودپسندی
نماید روح را بیمار ایدوست

اگر چه گل بود با خار امّا
تو بلبل باش با گل یار ایدوست

پناه و سایه بهر بینوا باش
نباشی کمتر از دیوار ایدوست

شدی بیدار اگر از خواب غفلت
«مــقدم» را نمـا بیدار ایدوست

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده