داستان شهدا

مامور سرشماری:

سلام . مادر جان ميشه لطفا بیای دم در ؟

سلام پسرم .. بفرما ؟

از سر شماری مزاحمت میشم .

مادر تو این خونه چند نفرید ؟

اگه ميشه برو شناسنامه هاتونو بیار بنویسمشون ..

مادر لای در رو بیشتر باز کرد و با سر گردنش

سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت ...

چشماش پر شد ازاشک و گفت : پسرم قربونت برم

ميشه ما رو فردا بنویسی ؟

مادر چرا ؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!!

برو لطفا شناسنامتو بیار وقت ندارم .

آخه پسرم 31 سال پیش رفته جبهه هنوز برنگشته

شاید فردا برگرده .. بشیم دو نفر .

سر شمار سری انداخت پایین و رفت .

مغازه دارميگفت الان 29 ساله

هر وقت از خونه میره بیرون

کلید خونش رو میده به من و میگه :

آقا مرتضی اگه پسرم اومد

کلیدرو بده بهش بره تو ..

چایی هم رو سماور حاضره ..

آخه خسته س باید استراحت کنه ..

شادي روح همه اونایی

که از جان خودشون گذشتند و رفتند

تا ما باشیم و زندگی کنیم...

سلامتی شهدا یه صلوات بفرستید

 

منبع : داستانکده

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده