داستان غمگین عشق دنیا و مانی

یکشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۵، 1:53

حتی بیشتر از چیزی که میخواستم

اما من هیچوقت از این قضیه خوشحال نبودم

یه حسی بهم دست میداد دوست نداشتم مادیات واسه خانوادم مهم باشه

خوشمم نمیومد کسی بهم بگه مغرور در صورتی که

نیستم برای همین همیشه سعی میکردم زیاد درباره خانوادم

چیزی نگم همیشه دختر شاد و شلوغی بودم و کسی از دستم اسایش نداشت

تو دوران تحصیلمم خیلی به درس علاقه داشتم

و درسخون بودم اما این دلیل نمیشد که شر نباشم..

خانوادم همیشه ازادم گذاشته بودن هر جا دوس داشتم میرفتم

اما به شدت با دوستی با پسر مخالف بودن

و اگه این اتفاق میوفتاد اعتمادشون رو از دست میدادن

و دیگه خدا هم نمیتونست رضایتشون رو جلب کنه..

منم هیچوقت دنبال این نبودم که با کسی دوس بشم

همیشه سرم به کار خودم بود

یه پسرخاله دارم اسمش ارشه و همسنه خودمه

از وقتی یادم میاد ما با هم بودیم

و همبازی همدیگه تا اینکه بزرگ شدیم و رفتیم مدرسه

شوهرخالم همیشه حسود بود و همیشه دوست داشت

یه رقابت راه بندازه من درسخون بودم اما ارش بازیگوش اما باهوش

همیشه خدا این شوهرخاله ما عذابش میداد

که نکنه بچش 0.25 از من کمتر بگیره واسه همینم همیشه خدا

با هم درس میخوندیم و بهش وابسته شده بودم

اگه نبود انگار درس نمیفهمیدم اما خالم اینا یه دفعه تصمیم گرفتن از ایران برن

حالم گرفته شده بود احساس میکردم دیگه نمیتونم درس بخونم

و افت تحصیلی کردم و حالم گرفته بود واسه همین

یه مدت هرروز میرفتم خونه دوستم

اگرم اشکالی تو درسمون داشتیم از برادر بزرگش میپرسیدیم

کلا ادم بامزه ای بود و هر دفعه باعث خندمون میشد

اما کم کم حس کردم داره خیلی صمیمی میشه

اما باز به روی خودم نمیووردم تا اینکه دوستم بهم گفت:

داداشش ازم خوشش اومده و میخواد با هم باشیم اما من قبول نکردم

چون تو این مدت خوب شناخته بودمش ادم خوشگذرونی بود

و تقریبا هر هفته 2 3 تایی دوس دختر تعویض میکرد

اما دوستم شمارمو بهش داده بود تا خودش باهام حرف بزنه

با کلی خواهش ازم خواست تو یه پارک همدیگرو ببینیم

منم قبول کردم اما ای کاش نمیرفتم

اماده شدم و یه بهانه جور کردم و از خونه زدم بیرون

اما داداشم تیز تر از این حرفا بود و تعقیبم کرد .

رفتم تو پارک دیدم.

تا جایی میتونسته مسته و مشروب خورده

بعدشم یه ذره از عشق اولیش گفته و خلاصه خرم کرد

و منم ارومش کردم و گفت خودش منو میرسونه

سوار ماشین که شدیم یه دفعه احساس کردم صورتش نزدیک صورتمه

خواستم خودمو بکشم عقب که بوسیدم خیلی ترسیده بودم

اصلا حالش دست خودش نبود اومدم پیاده شم اما محکم دستمو گرفته بود

شانس اوردم که اون روز داداشم تعقیبم کرده بود

و نجاتم داد وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میاد

اما بعدش زندگیم جهنم شد

هرروز سرکوفت که اره تو از قبل باهاش دوست بودیو

برای همین میرفتی خونه دوستت و دیگه از همه چی بدم میومد

حتی درس خوندن تازه مشکلم این نبود که هر روز باید

سرکوفت اینکه رفتم رشته ریاضیو دکتر نمیشم و راه مثلا

خانواده رو ادامه نمیدمم میشنیدم یه مدت گذشت

اما ادم سابق نشدم همش افسرده بودم

و هدفی نداشتم تا اینکه مانی وارد زندگیم شد.

مانی برای درس خوندن از شهرستان اومده بود و

طبقه پایین مارو اجاره کرد چون روی پای خودش وایستاده بود

و هم درس میخوند هم کار میکرد پدرم ازش خوشش اومدهبود

گاهی اوقات برای اینکه تنها نباشه با ما میومد بیرون

و گاهی اوقاتم شام یا نهار پیش ما بود وقتی میدیدمش

خیلی خوشحال بودم همیشه یه ادم شاد و خندون

که کلی باعث خنده من میشد و کلی بهم انرژی میداد

کم کم اینقد وارد خونوادمون شد که حتی گاهی اوقات

شاهد بحث منو خانوادم بود و هرموقع میخواستم جواب بدم

اشاره میکرد که اروم باش بذار پدرت هرچی میخواد بگه

منم هیچی نمیگفتم که قضیه خیلی کش پیدا نکنه

با بچه های دانشگاه و همکلاسی هاش

گاهی اوقات میرفتن تفریح و خارج از شهر و اینا

از منم خواست باهاشون برم تا روحیم عوض شه

و شاد شم منم گفتم حرفی ندارم

به شرطی بابا و داداشامو خودش راضی کنه چون حوصله بحث نداشتم

باورم نمیشد بتونه قانعشون کنه و بابام

اینقد بهش اعتماد داشته باشه اما موفق شده بود

خیلی بهم خوش میگذشت دوباره داشتم همون دنیای قبلی میشدم

کلا همه شاد شده بودیم و بیشتر بیرون میرفتیم

منم شدم یه عضوی از جمعشون هر جا میرفتن

منو میبردن و مانی واقعا همیشه حواسش بهم بود

گاهی اوقات از اینکه جلوی همه بچه ها اینقد بهم توجه میکنه

خجالتم میشد اما ته دلم خوشحال میشدم

واقعا دوسش داشتم اما نمیدونستم راجع به من چی فک میکنه

شاید به خاطر اینکه به پدرم قول داده نگران نباشه اینقد حواسش بهم بود

کم کم با یکی از دخترای همراهمون صمیمی شدم

و همه چیزو بهش گفتم اونم گفت

اول گوشیشو چک کنم ببینم با کسی هست یا نه

گوشیشو چک کردم اما خبری نبود اما به جاش البومش

خیلی برام جالب بود عکسایی از من که بعضیهاشون

دو نفره بود اما من هیچوقت متوجه نشده بودم..

تو بهترین خاطراتم حضور داشت و خودش باعث شادیام شده بود..

رانندگی و موسیقی و خیلی چیزای دیگرو با اون یاد گرفتم

یه روز ازم خواست باهم صحبت کنیم

و منم از همه چیزایی که ناراحت بودم گفتم و گفت

باید همه چی رو فراموش کنم و همیشه

یه ادم قوی باشم گفت که سعی کرده

کاری کنه شاد باشم و همیشه تشویقم میکنه

دوباره اعتماد خانوادمو بدست اوردم و گوشیمو گرفتم

دو روز بعد زنگ زد و گفت دیدی گفتم همه چی درست میشه

گفتم تو از کجا میدونی گوشیمو گرفته

و شمارمو از کجا اوردی خندید و گفت ما اینیم دیگه...

یه شب اس داد اگه یه نفر شبیه من بیاد خواستگاریت چی میگی؟؟

فهمیدم چی میخواد بگه قلبم داشت تند تند میزد

گفتم فقط اگه تو باشی چشم بسته قبول میکنم..

زنگ زد بهم و گفت ببین دنیا من از دوستیو اینا خوشم نمیاد

دوس دارم همه چیزو خانوادت بدونن و نامزد باشیم.

فردا هم همه چیزو به بابات میگم نگران نباش..یکم دلم شور میزد..

اونشب همه چیزو به مامانم گفتم چیزی نگفت

چون واقعا مانی رو مثه برادرام دوست داشت اما از بابت بابام نگران بودم

فرداش مانی با بابام حرف زد اما نگرانیم درست و به جا بود..

از وقتی متوجه شده بود سعی میکرد کاری کنه ما از هم دور شیم...

شاید دلیل مخالفتش اختلاف طبقاتیمون بود...

اما مانی تسلیم نشد و با خانوادش اومدن خواستگاری...

اما بابام همش بحث منحرف میکرد و به روی خودش نمی اورد...

خیلی اون شب گریه کردم و تصمیم گرفتم برم مشهد تا با بابام بحثم نشه..

از امام رضا خواستم همه چی درست شه مانی مال من باشه

اصلا نمیتونستم ببینم بعضی از دخترای همکلاسیش

سعی میکنن بهش نزدیک شن میخواستم مال خودم باشه...

شب که از حرم اومدم زنگ زد و گفت قول میده

همیشه پشتم باشه و من همه دنیاش باشم.

اما وقتی از مشهد برگشتم متوجه شدم بابام دنبال اینه که کارامو درست کنه

و از ایران بفرستتم پیش خالم اینا فکر اینکه از مانی کیلومتر ها دور باشم

دیوانم میکرد اما مانی میگفت همه چی درست میشه و نگران نباشم

بالاخره همه کارام درست شد و هرکاری منو مانی انجام میدادیم

من نرم نمیشد بابام اصلا گوش نمیداد...

دلم میخواست خودکشی کنم اما به مانی قول داده بودم

همیشه کنارش باشم و قوی باشم...

اما بابام راضی نشد و با اشک منو فرستاد ..

شب قبلش اینقد گریه کردم و مانی قول داد هرکاری میتونه انجام بده

بیاد پیشم اما من اروم نمیشدم...

گریه میکردم و میگفتم خدایا چرا من که عشقم پاک بود

چرا نباید مال هم باشیم اونشب سرم رو گذاشتم رو شونشو کلی گریه کردم

و اولین بار بود که اشکاشو میدیدم حتی تو فرودگاه

دستاش یخ بود اما بازم میگفت زود میاد پیشم..

بالاخره رفتم هر روز باهاش حرف میزدم و میگفت

داره کاراشو درست میکنه زود میاد اما دوستش بهم خبر میداد

که بیچاره به هر دری میزنه نمیشه...

تپش قلب پیدا کرده و قرص افسردگی میخوره

الانم بعضی وقتا نمیتونم صداشو بشنوم و باور کنم کنارم نیس

من دارم به هر دری میزنم پدرم راضی شه برگردم

و اونم داره هر کاری میکنه بیاد....

روزایی که زنگ نمیزنه دوستش میگه اصلا حالش خوب نیست

و هر موقع باهام حرف میزنه تا شب

فقط عکسامو نگاه میکنه و طاقت نداره صدامو بشنوه...

از طرفی هم شنیدم همون دختری که باهاش درد و دل کرده بودم

سعی میکنه بهش نزدیک شه حتی یه بار بهم ایمیل زد

که مانی واقعا عاشق تو نیست و منو دوس داشته

و داره و فقط بهت ترحم داشته و در کنار من حالشم خیلی خوبه...

این حرفاش اعصابمو بهم میریزه مانی من اینجوری نیس

 

امیدوارم حرفای این دختره از حرصش باشه

مرسی از شما که خوندید داستانمو واسم دعا کنید

احساس میکنم خیلی تنهامممم ...

 

منبع: کیانی چت

نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده