بهلول و دلیل دیوانگیش ( حتما بخونید )
یکی بود ، یکی نبود.
آن یکی که وجود داشت ،
چه کسی بود؟
همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود.
این قصه را جدی بگیرید
که غیر از خدا هیچ کس نیست .
شخصی می گفت:
می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم
تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم
یکی به او گفت: در شهر ما،
فقط یک نفر عاقل و خردمند است
که آن هم خود را به دیوانگی زده است
اگر سراغ او را بگیری
می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی
که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .
آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند
و صدایش می زند و می گوید:
ای سوار بر چوب،
یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران
عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید:
زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟
من نمی توانم زیاد توقف کنم،
چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !
آن مرد می گوید:
می خواهم از این محله زنی اختیار کنم
به نظر تو کدام زنی را بگیرم
که مناسب حال من باشد ؟
عاقل دیوانه نما می گوید:
به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است:
دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است
و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت
از این سه قسم زن ، یک قسم آن ،
کاملا در اختیار تو است
و همه مواهب و خوبی های آن برای تو .
و قسم دیگر ،
تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد
و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست
ولی قسم سوم به قدری از تو جداست
که گویی اصلا به تو تعلق ندارد .
حالا که جواب سئوالت را شنیدی
زود برو دنبال کارت
که ممکن است اسبم به تو لگد بزند
و نقش بر زمینت کند .
عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت
و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد
ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت
و متحیر بر جای خود ایستاده بود
و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود
از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت:
بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن .
عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت:
آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ،
دوشیزه و باکره است
که موجب نشاط تو می شود .
و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ،
بیوه زن فاقد فرزند است .
ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ،
بیوه زنی است که
از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد،
زیرا وجود این فرزند ،
همیشه این زن را
به یاد شوهر قبلی خود می اندازد .
حالا که این حرفها را شنیدی ،
برو کنار که اسبم به تو لگد نزند .
این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت .
آن مرد دوباره فریاد زد:
ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم .
خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم .
عاقل دیوانه نما می گوید:
زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد:
تو با این همه عقل و فهم ،
چرا رفتارهای کودکانه
و دیوانه وار انجام می دهی؟
پاسخ می دهد:
این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت )
به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند،
من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ،
ولی دست از سرم برنداشتند ،
چاره ای ندیدم جز آنکه خود را
به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم .
حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم .
این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی ،
حجاب روح شود ،
دست در دیوانگی باید زدن .
چنانکه وقتی سئوال کننده از آن عاقل
مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب
چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟
جواب می دهد:
شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند
و چون عذر مرا نمی پذیرند
خویشتن را به دیوانگی زده ام .
پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح ،
گاه باید عقل در سودای جنون در باخت .
این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند .
منبع: داستانکده