داستان شبی در خون مهرداد خالدی ( اصلاح شده توسط داستانکده)
رافائل مردی چهل ساله است
که در شهری کوچک زندگی میکند.
رافائل مرد بسیار شجاع و بی باکی است
و به همین دلیل در زندگی اش خطرهای بسیاری قبول کرده
و در آخر همیشه خود را در هر موقیتی نجات داده
روزی رافائل به بازار رفت تا کمی خرید بکند
و در آنجا دوست قدیمی خود یعنی آلبرت رادید،
زود به سمت او رفت و به آلبرت سلام کرد،
آلبرت هم با دیدن رافائل بسیار خوش حال شد و او را بغل کرد،
آلبرت و رافائل بعد از کمی صحبت کردن در یک کافه
تصمیم گرفتند که از هم جدا بشوند
و آلبرت قبل از خداحافظی کردن
رافائل را به خانه ی خود دعوت کرد
و رافائل هم قبول کرد که روزی به خانه ی آلبرت برود.
خانه ی آلبرت در حوالی دهکده ی بسیار کوچکی بود.
در کنار خانه اش چشمه ی آبی وجود داشت
و در کنار خانه تا چند کیلومتری پر از درختان بسیار بلند بود
که حتی در روز هم نمی گذاشتند
نور خورشید به خانه ی آلبرت برسد.
همچنین آلبرت تنها زندگی می کرد
و خانه اش هم از دهکده بسیار دور بود.
بالاخره رافائل روزی تصمیم گرفت که به خانه ی آلبرت برود،
او وسایل زیادی جمع کرد
و با آلبرت تماس گرفت تا به او بگوید که در راه است
اما آلبرت صدایش طوری بود که معلوم بود از چیزی میترسد
اما به رافائل گفت :خوش حال میشود که به خانه اش بیاید.
رافائل ظهر به راه افتاد اما در میانه ی جاده ی خاکی
روستا ماشین اش خراب شد، او در میانه ی راه بود
و نمی توانست با آن ماشین خراب به شهر بازگردد
و هیچ ماشین یا آدمی هم از آنجا رد نمیشد
که از آنها کمکی بخواهد،
تلفن همراه اش را درآورد که با آلبرت تماس بگیرد
و از او کمک بخواهد
اما گوشی اش آنتن نمی داد
او چند ساعت در آنجا صبر کرد
اما هیچ کسی در آنجا رد نمیشد،
او عاقلانه ترین کار را رفتن به خانه ی آلبرت با پای پیاده دید
پس کمی وسایل بسیار ضروری اش را برداشت و به راه افتاد.
کم کم هوا تاریک شد و شب فرا رسید،
رافائل خسته بود و آن هوای تاریک هم او را بسیار ترسانده بود
چون علاوه بر تاریکی هوا صدای ترسناکی مانند جیغ زنان
و فریادهای بلندی می آمد.
رافائل بسیار ترسیده بود اما از دور چراغی را دید
خیلی خوش حال شد و با سرعت به سمت آن چراغ رفت
وقتی جلو رفت فهمید که آن چراغ چراغ خانه ی آلبرت است .
رافائل به جلوی در رسید اما ناگهان همه ی چراغ ها خاموش شدند.
رافائل چند بار در زد اما هیچ کس به او جوابی نداد
تاکه رافائل باصدای بلند چند بار آلبرت را صدا زد
ناگهان چشمش به چیزی افتاد،
آن چند قطره خون بود که به درون خانه ی آلبرت مختوم میشد
آلبرت حالا مطمئن بود که اتفاق های وحشتناکی افتاده.
این بار آلبرت با تندی در زد و فهمید که در زدن بی فایده است
برگشت تا موقعیت را بررسی کند ناگهان در خودش باز شد.
او وارد خانه شد اما هیچ کسی داخل خانه نبود
و همه ی وسایل خانه به هم ریخته بودند
به طوری که کاملا مشخص بود
که وسایل خانه عمدا به هم ریخته شده بود .
ناگهان از داخل حمام صدای خش خش آب می آمد
رافائل فورا به آنجا رفت .
در داخل حمام کاسه ای پر از خون بود
که انگشتی قطع شده به روی آن آمده بود
رافائل از ترس به بیرون خانه فرار کرد
اما صحنه ی خیلی وحشتناکی دید ..
جنازه ی آلبرت بادست های بریده شده
به درخت بلند جلوی خانه اش آویزان شده بود
و با وزش باد جنازه ی آلبرت هم تکان میخورد.
رافائل دیگر نمیدانست به کجا پناه بیاورد
خانه ی آلبرت فرسخ ها با روستا فاصله داشت
و هیچ کسی هم از آنجا رد نمیشد.
رافائل صحنه های بسیار وحشتناکی دیده بود
اما این بار با دیگر بارها فرق میکرد.
او آنقدر ترسیده بود که غم از دست دادن دوستش
را فراموش کرده بود.
او همانجا ایستاد اما سایه هایی که به تندی
از کنار درخت ها رد میشد او را بسیار ترسانده بود.
او سعی کرد که به خودش مسلط شود
و ترسش را از بین ببرد پس بار دیگر به خانه ی آلبرت رفت
که ناگهان چشمش به آیینه ی خانه خورد
که شکل یک فرد بسیار ترسناک بر روی آن ظاهر شد
رافائل با دیدن آن شکل زبانش بند آمده بود.
او به بیرون خانه آمد و بدون فکر به هیچ چیز دیگر به طرفی دوید
اما انگار کسی او را میکشید
او به گوشه ای کشیده شد
و ناگهان چیزی به گردن او خورد
و خون از گردن اش جاری شد و از حال رفت.
صبح زود وقتی که چوپان دهکده از آنجا رد میشد
جنازه ی رافائل را بر روی زمین دید
و فورا به پلیس اطلاع داد اما آنها نتوانستند
که جنازه ی آلبرت را پیدا کنند،
انگار او آب شده بود و به زیر زمین رفته بود.
اما مردم که از این موضوع بی اطلاع بودند
تا ابد فکر میکردند که آلبرت رافائل را کشته
اما نمیدانستند که آن شب خونین
چه بلایی بر سر رافائل و آلبرت آمده است
منبع: داستانکده