داستان ترسناک

شنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۵، 5:45

از کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتماز وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی امفرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و میناازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهیبه خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دستدیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی ازاتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریختصدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بودبدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبودنگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امدآرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بودنفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتمرو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدمگفت: راستی…یه سوپرایز برات دارمیادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینهگفتم: آره .. چطور؟فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دیدتا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود دارهتوی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستشبا کنجکاوی گفتم : خوب…ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدسهر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آیدهرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالیکه خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفتهکه یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشهبیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیدهمیگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجاگفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال ندارهچه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیملبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشهاز جا بلند شدم لباسم رو پوشیدماز راه پله داشتم پایین می رفتم که خانمملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنیاین زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شهزنبیل و گذاشت زمین و راه افتادسری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتمبقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشهوقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدنداشتم خفه میشدم …دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدماز پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربهپرید جلوی ماشین ترمز کردمگربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شدپوزخندی زدم و به راهم ادامه دادمبلاخره رسیدمهنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کردبا پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیهدلقکهای سیرک شده بودابروهاشو بالا انداخت و گفت:‌از صدای ترمزت فهمیدم خودتیوارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شدسلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیمگفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادندفرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندممثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن دارهبعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بودهمینا گفت:‌امیدوارم…..ولی….پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسیدکوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طنابشمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتمهمین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچهبا یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاشمی آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدمو گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدمملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان دادخودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدمهمین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشیناما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردمخونش جلو ماشینو قرمز کردبدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادمچند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادماز ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردمجلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردمیکدفعه دستمال از دستم افتاددولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارمیکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشینافتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرداز ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید ایناتخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدمزنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثلکسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدنددر طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدمبه دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شدجاده فرعی و خاک آلود بودخانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشتمعلوم بود که دهکده محرومی هستاز کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیمبه جایی رسیدیم که قبرستان روستا بودجلوتر جایی برای رفتن ماشین نبودماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفتاز ماشین پیاده شدیمنگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیمو نگاهی معنی دار به هم کردیممینا جلوتر از من و فرشید راه افتاداز قبرستان عبور کردیمدر طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشتمینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شهگفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه استآنجا بزور ولی یکم آنتن میدهخانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بودحیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بودمادربزرگش خاتون خانم نام داشتبا مهربانی در چهارچوپ در نمایان شدمینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزیراجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوشخاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشیدسپس مرا به داخل دعوت کردخانه بزرگ اما قدیمی بودسقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بوددیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمیو از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردیعبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستشخاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آوردو کنار مینا نشستچند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شدنگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداختخاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداختبعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیمتا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداختساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کردو به اتاقش رفت و خوابیدپچ پچ کنان به فرشید گفتم:‌حالا چیکار کنیمفرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشهبا دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتمو یواش از در بیرون زدم هوا ختک بودو نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بودپشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمدچراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستملغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدایافتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبودبه راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه همجلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بودکه وهم عجیبی داشت…به رودخانه کوچک رسیدیمباید ازش عبور میکردیمپاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بودبا هر سختی بود عبور کردیمچند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیمحدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیمکلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشهجای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکردنزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اندیکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤردسگی سیاه که از پوزه اش آب میچکیدپشت سرمان خرناس میکشیدسگ آرام نزدیک شدتا اینکه پوزه اش را باز کرددندانهایش برق میزدیک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کردمن و فرشید هم دنبالش دویدیمبه یک بلندی رسیدیمسگ به فرشید نزدیک شدو پایش رو گرفت فرشید دادی زدو از آن بلندی با سگ به پایین افتادمنم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردمصدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اندمینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شداحساس کردم پایم زخمی شده سکوت حکمفرما شده بوداز جا بلند شدم از بلندی پایین رو نگاه کردمنه اثری از سگ بود و نه از فرشیدلنگان لنگان به سمت کلبه برگشتمپایم خونی شده بود و میسوختصدای هو هو جغد با صدای جیرجیرکها قاطی شده بودبه کلبه رسیدم از شدت تعجب خشکم زدچوبهای تخته شده به در کلبه همه از بین رفته بودندر کلبه نیمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعیروشن کرده بودن نور ضعیفی از لای در بشکل مرموزیبه بیرون از کلبه افتاده بودآرام در را باز کردمقلبم تند تند میزدکلبه خالی بود و تنها فرشی کهنه و پوسیدهزینت بخش کلبه شده بودمینا را دیدم که پشتش رو بمن کردهو داشت هق هق میکردآرام دستم رو روی شونه اش گذاشتمیکدفعه برگشت و با صدای وحشتناکیناله میکرد چشماش سفید شده بودو صورتش مثل شیاطین شده بوداز شدت ترس میلرزیدمبا دستش ضربه ای بهم زدکه باعث شد به دیوار کلبه برخورد کنمو بیهوش همانجا بی افتم…چشمانم سیاهی رفت..نورهایی جلوی چشمم رو گرفتهبود تصاویر تاری رو میدیدمیک مرد جوان و چهارشونه را دیدم که از رودخانه درحال گذر بودچهره اش برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی آمد کجا دیده بودمشپشت سرهم اطرافش را نگاه میکرد انگار میترسید کسی تعقیبش کندبعد که خیالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داددر همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مینا بودکه البته جوانتر از آن عکسی بود که دیده بودماحتمالا میان سالی اش بوده اما ….مرد از میان درختها گذشت و به کلبه رسیدکلبه تازه تر و سرزنده تر بودپنجره هایش پرده های تمیزی داشتندو دوربرش سرسبزتر از الان بودمرد در زد…صدای زنانه ای به آرامی پرسید کیه؟مرد با غرور گفت: منمدر باز شد و مرد داخل کلبه رفتفرش رنگ نویی به خودش داشت و داخل کلبه مملواز وسایل زندگی بود زن جوان و زیبایی آنجا قرار داشتمرد به پشتی تکیه زد و لیوان چایی را یک نفس نوشیدسپس با آستینش دهانش رو پاک کرد و آرام صحبت کرد:ببین ملیحه جان …من باید یه چند وقتی برم مسافرتنمیتونم دیگه بهت سر بزنم اما..ملیحه با عصبانیت ادامه داد: چی شده ..تو که گفتی بهش میگمازم خسته شدی نه فکر بچه ات هم نیستی که قراره چند وقت دیگه بیادمرد با این حرف اخماشو در هم کشید و گفت: بس کن زنبزار برم مسافرت بیام بعد به خاتون میگم قضیه روملیحه پوزخندی زد و گفت: اینقدر دروغ نگوتو قبلا هم قول دادی که بگی اما نگفتیاصلا میدونی چیه خودم میرم بهش میگممرد با عصبانیت مثل برق گرفته ها ازجایشپرید و یک سیلی محکم به صورت ملیحه زدملیحه به دیوار برخورد کرد و از دماغش خون سرازیر شدمرد بلند گفت: خیلی زر زر میکنی هاملیحه دستی به صورت خونینش زدبعد در صورت مرد تفی انداخت وچادرش رو سر کرد و از در کلبه بیرون زدمرد دستی به صورت و ریش کم پشتش کشیدسپس در حالی که دستانش میلرزیدنگاهی به تبر روی دیوار انداختآن را برداشت و از در کلبه بیرون زدملیحه با دیدن مرد و تبر جیغ کوتاهی زد وشروع به دویدن کرد مرد بهش نزدیک شداول با لگد او را به درخت کوبیدملیحه شکمش رو گرفت بطوریکه میخواست از طفل داخل شکمش دفاع کنهمرد تبر را بالا برد و با آخرین زورشآن را بر پیشانی ملیحه فرود آوردخونش درخت را سرخ کردمثل فواره از سرش خون بیرون میزدمرد تند تند نفس میکشیدبرای بار دوم تبرش رو بالا برد و تبررا به شکم ملیحه زددقایقی بعد جسد بیجان ملیحه را کشان کشانداخل کلبه برد از کف کلبهبه زیر پله ای که راه داشت کشوندو آنجا رو کند و خاکش کرددستی به پیشانیش که از عرقخیس شده بود کشیدو از پله ها بالا امددر را پوشاند وو نفت کف کلبه ریختکبریتی کشید و کلبه را آتش زدسریعا از آنجا دور شددود ها کمی بیشتر نگذشت تا متوقف شدنبدنه کلبه بدون اینکه بسوزه پا برجا ماندآتش داخل کلبه به سمت زیر زمین شعله ورشد و داخل گور گل آلود ملیحه رفتاز داخل شکم پاره شده ملیحه که با خون و خاکآجین شده بود آتش به از دهان به بدن طفل کوچکمنتقل شد و آن طفل بشکلی آتشوار از گور برخواستو جای گریه خنده وحشتناکی سردادسپس آتش اورا سوزاند و سیاه شدبعد شکل دیگری بخود گرفتبه شکل همان سگی که فرشید را گاز گرفته بود در آمد….از صدای خنده بهوش آمدمچشمانم هنوز تار میدید همه جارومینا کف کلبه کنارم افتاده بودصدای قه قه طفل توی سرم میپیچیدیکدفعه از کف کلبه بشکل وحشتناکیآتش بیرون زد و تمام در و دیوار کلبه را گرفتاینبار بشکل فجیحی میسوختچوبها گداخته شده بودن و حرارت عجیبی میدادندمینا رو بلند کردم و کشان کشان به سمت در کلبه رساندمکه بسته شده بود با لگد بهش کوبیدمچند لگد دیگه زدم تا بالاخره شکسته شدآـنقدر دود تو گلوم بود که بشدت سرفه میکردممینا رو بیرون کشیدم و خودم هم کنارش روی زمین افتادمکلبه گر گرفت و داشت تبدیل به خاکستر میشدکه یکدفعه آن سگ سیاه بالای سرمان برگشتدهانش رو باز کرد و صدای خنده کودک ازش بلند شداز جا بلند شدم پرشی کرد و منو خودش رو به داخل کلبه پرت کردچشمانش مثل آتیش سرخ شده بودهمین که آمدم بلند شم زوزه ای کشیدو با یک پرش روی من دریچه کف کلبه شکستو کف زیر زمین افتادمکنارم همان تبر که حالا کهنه شده بود رو برداشتمسگ با دیدن آن تبر وحشتزده زوزه کشیدو خودش را به دیوار کلبه میکوبیدتبر را بلند کردم و دیوانه بار چندین دفعه به سگ زدمجای خون آتش از داخلش بیرون زدسپس تبدیل به خون شد و روی خاک جاری شدچوبی از سقف روی دریچه افتاددود همه جا رو گرفته بوداز شدت دود بیهوش شدموقتی چشمانم رو باز کردمفرشید رو کنارم دیدم که با پاهای پانسمانشده کنارم نشسته و نگران من رو نگاه میکردمینا هم مثل دیوانه ها گردن کج کرده بودداخل همان بیشه بودیم بوی سوختگی می آمدروبروم کلبه رو دیدم که سوخته و سیاه شده بوددور و ورمان یک ماشین اورژانس و دو ماشین پلیس محلی بودپلیس در حال بازجویی از مینا بود: مینا هم در حالی که بهت زده بودمیگفت: چیزی یادم نمیاد…فقط وقتی که بسمت کلبه آمدمدرش باز بود وارد شدم یکدفعه بیهوش شدم دیگه هیچ چیز یادم نیستوقتی هم چشم باز کردم شمارو دیدمسربازی که کنار افسر پلیس بودگفت: جناب سروان …این پسره (فرشید)رو داخل رودخانه پیداش کردیم گویااز درد بیهوش شده بودسپس رو به من گفت: تو اون زیر چکار میکردی؟منم قضیه رو از سیر تا پیاز بهشون گفتم…بعد از آن قضیه دیگه هیچوقت دست به تجسس نزدیمهنوز هم نمیتوانم با فرشید و مینا درست راجب آن شب صحبت کنمتنها یکبار راجب حضور یکدفعه پلیسها آنجا پرسیدم..که فهمیدمآن موقع که داشتیم از حیاط عبور میکردیم..گوشی موبایلم از جیبم می افتدچند دقیقه بعد یکی از دوستانم بهم زنگ میزنه و آن صدای جیغیکه فرشید روی موبایلم گذاشته بود باعث میشه خاتون توجهخاتون خانم جم شه و درجا به پلیس زنگ بزنه و در نهایت…از بعد آن قضیه دیگه هیچوقت مینا کابوس ندیدو توانست طعم خواب راحت روبچشهروح شیطانی که ناخواسته وارد بدن کودک قربانی هم شدهبود و باعث شده بود داخل جسم سگ بره هم بوسیله من از بین رفت…و بالاخره این کابوس پایان یافت..
نویسنده: !!☆farzad☆!!

آمارگیر وبلاگ

© داستانکده